به من گفت: طاهر! میخواهم خانمم را بیاورم تهران و یک خرید بکنم چه میگویی؟!
گفتم: مرد حسابی، این که چیزی نیست خانمت را بیاور خانه ما. خانم شما مثل خواهر من است و خانم من هم خواهر شماوهر چند که دوستان میآمدند منزل ما، بنده خدا خانم برای همه دوستانم احترام و ارزش قائل بود و مثل یک خواهر از آنان پذیرایی میکردند، و طلبهها هم با چشم
پاک و با حُجب و حیا وارد منزل ما میشدند و شام یا ناهار میخوردند و رحمت و زحمت مینمودند.
بعد از مدتی او دست خانمش را گرفت و آورد به منزل ما در مشیریه، فکر کنم یکی دو شب ماندند و خرید کردند و سپس رفتند. از آن به بعد دوستیمان با عبدالحسین روز به روز بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه من به قم منتقل شدم و عبدالحسین هم به قم آمد.
در آنجا به مدرسه امام سجاد علیهالسلام که روبروی کوچه حضرت علامه حسن زاده آملی بود و ما چند بار هم خدمت ایشان میرسیدیم، ثبت نام کردیم و این طوری بود که من و حاج مجید ماشینچیان و مرحوم عبدالحسین در یک کلاس و در پایه هفتم درس را شروع کردیم.
یادش بخیر چه روزهایی بود. اما ای کاش اصلاً رفیق نمیشدیم که بعدها به ما تهمتهای دیگری نمیزدند، ای کاش... عبدالحسین عروسی کرد. قرار بر این شد که اثاث منزل را به قم بیاورد. دنبال خونه گشت. یک خونهای را پیدا کرد در طبقه دوّم در نیروگاه – 20 متری زاد کوچه 16.
یادم میآید آن شب اثاث را با خاور به قم منتقل کردند. اثاث را جابجا کردیم. شام منزلمان الویه بود که خانمم مقدمات آن را درست کرد البته حاج مجید ماشینچیان هم زحمت درست کردن آن را کشید. حاج مجید اومد دستهایش را شست و با دست مشغول به هم زدن الویه بود که یک نفر از خانمها تا این صحنه را دید، آن شب به هیچ عنوان الویه نخورد و نخورد و نخورد.
(خاطرات ادامه دارد....)